سر نوشت


جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت



سر را به تازیانه او خم نمی کنم!



افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم



زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.



با تازیانه های گرانبار جانگداز



پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!



جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است



این بندگی، که زندگیش نام کرده است!



بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی



جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.



گر من به تنگنای ملال آور حیات



آسوده یکنفس زده باشم حرام من!



تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب



می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.



هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک



تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !



ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟



من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.



یکدم مرا به گوشۀ راحت رها مکن



با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!



ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !



زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.



شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ



روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!



ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست



بر من ببخش زندگی جاودانه را !



منشین که دست مرگ زبندم رها کند.




محکم بزن به شانه من تازیانه را .



فریدون مشیر


مناجات دکتر شریعتی

ای خداوند!

به علمای ما مسئولیت

و به عوام ما علم

و به مومنان ما روشنایی

و به روشنفکران ما ایمان

و به متعصبین ما فهم

و به فهمیدگان ما تعصب

و به زنان ما شعور

و به مردان ما شرف

و به پیران ما آگاهی

و به جوانان ما اصالت

و به اساتید ما عقیده

و به دانشجویان ما نیز عقیده

و به خفتگان ما بیداری

و به دینداران ما دین

و به نویسندگان ما تعهد

و به هنرمندان ما درد

و به شاعران ما شعور

و به محققان ما هدف

و به نومیدان ما امید

و به ضعیفان ما نیرو

و به محافظه کاران ما گشتاخی

و به نشستگان ما قیام

و به راکدان ما تکان

و به مردگان ما حیات

و به کوران ما نگاه

و به خاموشان ما فریاد

و به مسلمانان ما قرآن

و به شیعیان ما علی(ع)

و به فرقه های ما وحدت

و به حسودان ما شفا

و به خودبینان ما انصاف

و به فحاشان ما ادب

و به مجاهدان ما صبر

و به مردم ما خودآگاهی

و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری

و شایستگی نجات و عزت

ببخش... 

زینب

سیمین..

غرور 

سال ها پیش ازین به من گفتی
که «مرا هیچ دوست می داری؟»
گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم
شاد و سرمست گفتمت «آری!»
باز دیروز جهد می کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم.
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که «دگر دوستت نمی دارم!»
ذره های تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ می گوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمی جوید.
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست.
لیک خاموش ماندم و آرام:
ناله ها را شکسته در دل تنگ.
تا تپش های دل نهان ماند،
سینه ی خسته را فشرده به چنگ.
در نگاهم شکفته بود این راز
که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»
لیک تا پوشم از تو، دیده ی من
برگلِ رنگ رنگِ قالی بود.
«دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم... نمی داری...»

سیمین

سنگ گور

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
 ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
 با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
 او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
 در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
 وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
 من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
 آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
 او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
 چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

سیمسن بهبهانی..

اذان  

در پس آن قله های نیلفام
شد نهان خورشید با آن دلکشی
شام بهت آلود می اید فرود
 همره حزن و سکوت و خامشی
 راست گویی در افق گسترده اند
 مخمل بیدار و خواب آتشی
نقش های مبهمی آمد پدید
 روز و شب در یکدگر آمیختند
آتش انگیزان مرموز سپهر
هر کناری آتشی انگیختند
 ابرها چون شعله ها و دودها
سر به هم بردند و در هم ریختند
 می رباید آسمان لاله رنگ
بوسه ها از قله ی نیلوفری
زهره همچون دختران عشوه کار
 می فروشد نازها بر مشتری
بی خبر از ماجرای آسمان
 می کند با دلبری خنیاگری
سروها و کاج های سبزگون
ایستاده در شعاع سرخ رنگ
سبز پوشان کرده بر سر ، گوییا
پرنیانی چادر سرخ قشنگ
سوده ی شنگرف می پاشد سپهر
بر سر کوه و درخت و خک و سنگ
مسجد و آن گنبد میناییش
چون عروسی با حیا سرد و خموش
در کنارش نیلگون گلدسته ها
همچو زیبا دختران ساقدوش
در سکوت احترام انگیز شام
بانگ جان بخش اذان اید به گوش
این صدا پیغام مهر و دوستی است
قاصد آرامش و صلح و صفاست
 گوید : ای مردم !‌ به جز او کیست ؟ کیست
آن که می جویید و پنهان در شماست ؟
هرچه خوبی ، هر چه پکی ،‌ هرچه نور
اوست
 آری اوست
 ای او ... خداست

روزگار غریبی‌ست نازنین!

«روزگار غریبی‌ست نازنین!»




 سروده و دکلمه: احمد شاملو
 ترانه‌خوان: داریوش اقبالی
 آهنگ ترانه: بابک افشار

دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.

               عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
        به سوخت‌بارِ سرود و شعر
                                         فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

               نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

               شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس

               روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

               خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

 


دلتنگی
های آدمی را
باد ترانه
‌ای میخواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده می
گیرد،
و هر دانه برفی
به اشکی
نریخته میماند.

سکوت، 
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حرکات ناکرده،
اعتراف به عشق
های نهان
و شگفتی
های بر زبان نیامده.

در این سکوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من.


* * *
 

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می
کنم
که چراغ
ها و نشانهها را
در ظلمات
مان
ببیند.

گوشی
که صداها و شناسه
ها را
در بیهوشی
مان
بشنود.

برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی 
که در صداقت خود
ما را از خاموشی
خویش
بیرون کشد
و بگذارد
ار آن چیزها که
در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.


* * *
 

گاه 
آنچه ما
را به حقیقت میرساند
خود
از آن عاری است.

زیرا
تنها حقیقت است
که رهایی می بخشد.


* * *
 

از بختیاری ماست
ـ شاید ـ
که  آنچه می
خواهیم
یا به دست نمی
آید
یا از دست می
گریزد.


* * *
 

میخواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می
رسد
و
آسمان آغاز میشود.

می
خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته
یکی شوم.

حس می
کنم و میدانم
دست می
سایم و میترسم
باور می
کنم و امیدوارم
که
هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد.

می
خواهم آب شوم
در گستره افق
آن جا که دریا به آخر می
رسد
و آسمان آغاز می
شود.


* * *
 

چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی
یاریدهنده،
کلامی مهرآمیز،
نوازشی ،
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟

چند بار
دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین!
آماده
شو که دیگر بار و دیگر بار
دام بازگُستری.


* * *
 

پس از سفرهای بسیار و عبور
از فراز و فرود امواج این دریای طوفان‌خیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم؛
بادبان برچینم؛
پارو وا نهم؛
سُکان رها کنم؛
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم.
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.


* * *
 

پنجه در افکندهایم
با دست
هایمان
به جای رها شدن.

سنگین سنگین بر دوش می
کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان.

عشق ما نیازمند رهایی است
نه تصاحب.

در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.


* * *
 

سپیده‌دمان از پس شبی دراز
در جان خویش آواز خروسی می‌شنوم از دور دست
و با سومین بانگش
درمی‌یابم که رسوا شده‌ام.


* * *
 

زخمزننده ،
مقاومت
ناپذیر،
شگفت
انگیز و پُر راز و رمز است؛
آفرینش و
همه
آن چیز ها
که "شدن" را
امکان می
دهد.


* * *
 

هر مرگ اشارتیست ؛
به
حیاتی دیگر


* * *
 

اینهمه پیچ،
این
همه گذر ،
این
همه چراغ،
این
همه علامت!
و همچنان
استواری به وفادار ماندن
به
راهم،
خودم ،
هدفم ،
و به تو.

وفایی که مرا
و تو را
به سوی هدف
راه می
نماید.


* * *
 

جویای راه خویش باش
از این
سان که منم.
در تکاپوی انسان
شدن.

در میان راه
،
دیدار می
کنیم
حقیقت را
،
آزادی را
،
خود را
.

در میان راه،
می
بالد و به بار مینشیند
دوستی
یی که توانمان میدهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیم
و یاوری.

این است راه ما؛
تو،
و من
.


* * *
 

در وجود هر کس
رازی بزرگ نهان است.
داستانی،
راهی ،
بیراهه
یی،

طرح افکندن این راز
_ راز من و
راز تو، راز زندگی _
پاداش بزرگ تلاشی
پُر حاصل است.


* * *
 

بسیار وقتها
با یکدیگر
از غم و شادی خویش سخن ساز میکنیم.
اما در همه چیزی
رازی نیست.

گاه به سخن گفتن از زخم
ها نیازی نیست.

سکوتِ ملال
ها
از راز ما
سخن تواند گفت.


* * *
 

به تو نگاه میکنم و میدانم
تو تنها نیازمند
یکی نگاهی
تا به تو
دل دهد،
آسوده
خاطرت کُند،
بگشایدت،
تا
به درآیی.

من
پا پس میکشم؛
و در نیم
گشوده،
به روی تو بسته می
شود.


* * *
 

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم؛
از دیگران شکوه آغاز می
کنم.
فریاد می
کشم که:
«ترکم گفته‌اند!»

چرا از خود
نمیپرسم
کسی
را دارم
که احسا
سم را،
اندیشه و رویایم را،
زندگی
ام را ،
با او قسمت کنم
؟

آغاز
جداسری
شاید
از دیگران نبود.


* * *
 

حلقههای مداوم،
پیاپی
تا دور دست.
تصمیم
درست صادقانه.

با خود
وفادار میمانم آیا؟
یا راهی سهل
تر اختیار میکنم؟


* * *
 

بی اعتمادی دری است.
خودستایی و بیم،
چفت و بست غرور است.
و تهی
دستی،
دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن
محبوس رای
خویشیم.

دلتنگی
مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه
هایش تنفس میکنیم.

تو
و من، توان آن را یافتیم
که برگشاییم؛
که
خود را بگشاییم.


* * *
 

بر آنچه دلخواه من است
حمله
نمیبرم؛
خود را به تمامی
بر آن میافکنم.

اگر برآنم
تا دیگر
بار و دیگر بار
بر
پای بتوانم خاست
راهی
به جز اینم نیست.


* * *
 

توان صبر کردن
برای
رو در رویی با آنچه باید روی دهد.
برای مواجهه با آنچه
روی میدهد.
شکیب
یدن؛
گشاده
بودن؛
تحمل
کردن؛
آزاده
بودن.


* * *
 

چندانکه به شکوه در میآییم
از سرمای پیرامون خویش،
از ظلمت،
از کمبود نوری گرمی
بخش؛
چون همیشه،
برمی
بندیم
دریچه کلبه
مان را،
روح
مان را.


* * *
 

اگر می‌خواهی نگه‌ام داری دوست من؛
از دستم میدهی.

اگر می‌خواهی همراهی‌ام کُنی دوست من
تا انسان آزادی باشم؛
میان ما
همبستگییی از آنگونه میروید
که زندگی
ما هر دو تن را
غرقه در شکوفه می
کُند.


* * *
 

من آموختهام
به خود گوش فرا دهم؛
و صدایی بشنوم
که با من می
گوید:
(این لحظه) مرا چه هدیه خواهد داد؟

نیاموخته
ام
گوش فرا دادن به صدایی را
که با من در سخن است،
و بی
وقفه میپرسد:
من
(بدین لحظه) چه هدیه خواهم داد؟


* * *
 

شبنم و برگها یخزده است و
آرزوهای
من نیز.

ابرهای برف
زا برآسمان درهم میپیچد.
باد می
وزد؛
و توفان در می
رسد.

زخم
های من
می
فسرد.


* * *
 

یخ آب میشود در روح من،
در اندیشه
هایم.

بهار،
حضور توست.
بودنِ توست .


* * *
 

کسی میگوید: «آری
به تولد من،
به زندگی
‌ام،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانی
‌ام،
مرگم .

کسی
میگوید: «آری
به من ،
به تو،
و
از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
شنیدن
پاسخ تو ،
خسته
نمیشود.


* * *
 

پرواز اعتماد را
با یکدیگر
تجربه کنیم.

وگرنه می
شکنیم
بال
های دوستیمان را.


* * *
 

با در افکندن خود
به دره،
شاید
سرانجام
به شناسایی خود
توفیق یابی
.


* * *
 

زیر پایم   
زمین
از سُمضربۀ اسبان میلرزد .
چهار
نعل میگذرند اسبان.

وحشی، گسیخته افسار؛
وحشت
زده به پیش میگریزند.

در
یالهاشان گره میخورد
آرزوهایم.
دوشادوش
شان میگریزد
خواست
هایم.

هوا
سرشار از بوی اسب است و
غم و
اندکی غبطه.

در افق ،
نقطه
های سیاه کوچکی میرقصند
و زمینی که بر آن ایستاده
ام
دیگر باره آرام
یافته است.

پنداری
رویایی بود آن همه.
رویای آزادی، یا، احساس حبس و بند.


* * *
 

در سکوت 
با یکدیگر پیوند
داشتن،
همدلی صادقانه،
وفاداری ریشه
دار.
اعتماد کن!


* * *
 

از تنهایی مگریز!
به تنهایی مگریز!
گهگاه 
آن
را بجوی و
تحمل کُن.

و به آرامش
خاطر
مجالی ده!


* * *
 

یکدیگر را می‌آزاریم بی‌آنکه بخواهیم.
شاید بهتر آن باشد که
دست به دست یکدیگر دهیم
بی‌سخنی.

دستی که گشاده است؛
می‌بَرد؛
می‌آورد؛
رهنمونت می‌شود
به خانه‌ای که نور دلچسبش گرمی‌بخش است.


* * *
 

از کسی نمیپرسند
چه هنگام
میتواند «خدانگهدار» بگوید؟

از عادات انسانی
اش نمیپرسند.
از خویشتنش
نمیپرسند.

زمانی به ناگاه
با
ید با آن رو در روی در آید؛
تاب آرد؛
بپذیرد؛
وداع را ،
درد مرگ را،
فرو ریختن را؛
تا دیگر بار،

بتواند که برخیزد.





سلام خیلی وقته مطبی و دلی واسه وبلاگم نداشتم بنویسم که یه نفر بهم یه اشتیاقی داد که امیدوارم خوش زندگی کنه


فروغ فرخزاد..

گذران

تا به کی باید رفت

از دیاری به دیاری دیگر

نتوانم، نتوانم جستن

هر زمان عشقی و یاری دیگر

کاش ما آن دو پرستو بودیم

که همه عمر سفر می کردیم

از بهاری به بهار دیگر

آه، اکنون دیریست

که فرو ریخته در من، گوئی،

تیره آواری از ابر گران

چو می آمیزم، با بوسهء تو

روی لبهایم، می پندارم

می سپارد جان عطری گذران

آنچنان آلوده ست

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می لرزد

چون ترا می نگرم

مثل اینست که از پنجره ای

تکدرختم را، سرشار از برگ،

در تب زرد خزان می نگرم

مثل اینست که تصویری را

روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم

شب و روز

شب و روز

شب و روز

بگذار که فراموش کنم.

تو چه هستی ، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان

مرا

می گشاید در

برهوت آگاهی ؟

بگذار

 که فراموش کنم. 

زینب