بگو چه چاره کنم؟

صدای بغض تو می آید از کرانه دور

طنین هق هق من میرود به همره باد

نه در کلام تو یک واژه بلیغ سرور

نه در روایت من یک نشان ز گفته باد بگو چه چاره کنم؟

که من ز چنگ جدایی نمی شوم آزاد بگو چه چاره کنم؟

که هر چه ناله برآرم نمیروی از یاد بگو چه چاره کنم؟




خدایا

 

میخواهم...


توان آنرا داشته باشم که ادامه دهم .


اگر زمانه بر وفق مرادم نگشت  ،از نو آغاز کنم .

زیبایی را ببینم ، هنگامی که دیگران ناتوان از دیدن آنند .


 

می خواهم...


امید رویایی نو داشته باشم و شکیبا،


تا رویاهایم همچنان ادامه یابد .

 

فر صتی بیابم تا به


آن دست یابم

و خردمند ، آنگونه که به آینده چشم داشته باشم.
 

 

خدایا ،خیلی خوشحالم.

ازت ممنونم.



چه کودکانه لبخند زدم، آن روز که دیدمش

و چه اشکی به چشمانم دوید، در آن لحظه تلخ که از بسترخیال برخاستم و یافتم که تنها در قصه های همیشه دروغ رویاهایم بوده ام.

چه غمی، چه غمی به جانم باز گشت آن روز که تنها چون همیشگیم باز به آن کوچه باز گشتم.

همان کوچه دلتنگیها

همان کوچه بی آغاز و بی پایان که دیوار هایش درختان بودند.

در روزهای پر غم پائیزان می خواهم باز تنها باشم.

تنها ، مثل برگهای نارنجی رنگ درختان سرو در کوچه تنهاییم

تنها با همه خستگیهایم ،

با او و با یاد او
با یاد روزهای او

روزهایی که در خیالم دست در دستش درآن مه، در آن سکوت ، قدم زدیم .

سحر گاه عشق ، سحر گاه زندگی ، سحر گاه امید های فراموش شده ، سحر گاه اشک .

سحرگاه آرزوهای بر باد رفته و آن غروب جانکاه ، که سحر گاهم در آن ، غروب کرد و رفت
 
رفت و مرا با تمام آن آرزوهای رویا گونه ام ، با همه آن امید ها و آرزوهایم ، بی رحمانه به کوچه ام راند. به همان کوچه تنهاییم که پر از اشک و برگهای نارنجی پائیزیست.





باز هم تنهایی...

احساس تلخ تنها بودن.

 
دلم می خواست می تونستم خیلی از چیزها رو تغییر بدم

کاش احساس تلخ تنها بودن..

 

دلم می خواست می تونستم خیلی از چیزها رو تغییر بدم.

کاش می تونستم جلوی خیلی از اتفاقات رو بگیرم.

یه خلاء...

یه حفره بزرگ توی قلبم احساس می کنم

حفره ای که هر روز داره بزرگتر میشه و هیچی اونو پر نمی کنه.

من....

پسری که سرشار بود از احساس

لبریز بود از عشق و امید

امروز دیگه براش چیزی نمونده...

دیگه از اون همه احساس قشنگ خبری نیست...

یه مرده متحرک که فکر میکنه داره زندگی میکنه....

 

همه چیز برام بی معنی شده

حتی همه عشق ها هم برام مسخره و خنده دار شدن.
همیشه زمستون با خودش شادی و طراوت می اورد

اما امسال فقط دلتنگی آورده.....

دل سردی

نا امیدی...

دلزده از همه چیز،

از همه کس.......

پوچ و تهی.


آدما از آدما زود سیر میشن
آدما از عشق هم دلگیر میشن
آدما رو عشقشون پا می ذازن
آدما آدمو تنها می ذارن........!



                 


خنجر از دست رفیقان خوردن چه زجری دارد...
جه زخمی دارد...
وچه دردی دارد....
شاید رسم زندگی همین باشد.....
خنجر خوردن از دست رفیقی که هیچکس همچو او به تو نزدیک نبود..
بی گمان اینگونه است.
او را با تمام حقارت هایش پذیرفته بودم...
به او اعتماد داشتم و او را جزیی از خود میدانستم...
اما از آنجا که انسانهای حقیر میخواهند با پایین کشاندن...خود را به اوج برسانند...
او هم مرا.....
چه نیکوست با دیگران نیامیختن...
چه نیکوست حرف های دل را در سینه نگه داشتن....
و چه نفرت انگیز است واژه
اعتماد.