سیمسن بهبهانی..

اذان  

در پس آن قله های نیلفام
شد نهان خورشید با آن دلکشی
شام بهت آلود می اید فرود
 همره حزن و سکوت و خامشی
 راست گویی در افق گسترده اند
 مخمل بیدار و خواب آتشی
نقش های مبهمی آمد پدید
 روز و شب در یکدگر آمیختند
آتش انگیزان مرموز سپهر
هر کناری آتشی انگیختند
 ابرها چون شعله ها و دودها
سر به هم بردند و در هم ریختند
 می رباید آسمان لاله رنگ
بوسه ها از قله ی نیلوفری
زهره همچون دختران عشوه کار
 می فروشد نازها بر مشتری
بی خبر از ماجرای آسمان
 می کند با دلبری خنیاگری
سروها و کاج های سبزگون
ایستاده در شعاع سرخ رنگ
سبز پوشان کرده بر سر ، گوییا
پرنیانی چادر سرخ قشنگ
سوده ی شنگرف می پاشد سپهر
بر سر کوه و درخت و خک و سنگ
مسجد و آن گنبد میناییش
چون عروسی با حیا سرد و خموش
در کنارش نیلگون گلدسته ها
همچو زیبا دختران ساقدوش
در سکوت احترام انگیز شام
بانگ جان بخش اذان اید به گوش
این صدا پیغام مهر و دوستی است
قاصد آرامش و صلح و صفاست
 گوید : ای مردم !‌ به جز او کیست ؟ کیست
آن که می جویید و پنهان در شماست ؟
هرچه خوبی ، هر چه پکی ،‌ هرچه نور
اوست
 آری اوست
 ای او ... خداست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد