باز هم شب آمد و مهتاب شد چهره ی احساس من بی تاب شد
باز هم من هستم و تنهایی ام بازهم عشق و همان رسوایی ام
باز هم من هستم و غمهای من باز هم بیماری و تب های من
امشب اودرجان من درهای وهوست می شناسم این صدا فریاد اوست
بامن است اما نمی دانم کجاست لیک می دانم که با من آشناست
چشم می بندم همی می خواندم رو به سویش میکنم می راندم
می برد من را به بال اوج ها می دهد من را به دست موج ها
می برد تا شهری از رویای عشق می کشد تا ساحل دریای عشق
تا دهد مستی که دریا گم کنم در دل امواج خود را گم کنم
دیدی دارم تک به تک را می خونم