عشق عشق می آفریند زندگی عشق می بخشد زندگی رنج به همراه دارد رنج دل شوره به می افریند دل شوره جرئت می بخشد جرئت اعتماد به نفس به همراه دارد اعتماد به نفس امید می بخشد امید زندگی می بخشد زندگی عشق می افریند عشق عشق می افریند |
برای یک دستمال
یک شب دستمال او پیش من ماند. موقعی که رفتم بخوابم ، با من به
رخت خواب آمد; و وقتی که خواستم به خاطرش گریه کنم ، زیر چشم ام قرار
گرفت
خیلی وقت از آن روزگار گذشته است...
دستمال ، اشک مرا با آن که فراوان و بی مقدار است ، هم چنان در خویش
حفظ کرده است . - اما او، همان نخستین روزها، عشق مرا با آن که پربهاست
و به هر کس نمی رسد، سرسری گرفت و پا بر سر دل ام نهاد!
افسوس که او با همه ی خوش گلی بی مقدارتر از یک دستمال کوچک
ابریشمی بود، و به عشق بزرگ من ارزش چند قطره اشک را نداد
فریاد عاصی آذرخش
از من خواستید بمناسبت سالشمار مرگ احمد شاملو « شاعر ملی » چند سطری قلمی
کنم . این کار حساس است و بنا بر دلایلی از کوه کندن سخت تر ؛ اولا بنده نمی توانم
صرفا به دلیل ارتباط ِ هسته ای ! با شاعر معاصر ، به ارسال پیام مبادرت ورزم و
ترجیح می دهم این کار را به دلیل موجه تری از « بهانه ی دانه بندی » به انجام
برسانم .
این مسئولیت را باید به کانون های سیاسی و توده جمع کن واگذاشت . ضمنا بنده به
هیچ وجه احمد شاملو را شاعر ملی نمی شناسم و این عنوان ِ ( شاملوستیز ) را نقطه
ی ننگ همان کانون های سیاسی ورشکسته می دانم . شاملویی که من می شناسم و می
شناختم ملی نبود که هیچ ، جهانی هم نبود ! احمد شاملو به دنبال جهانی بود که با شعر
و آزادی پیوند خورده باشد . جهانی که در فاتیزی ِ آرزوهایی بزرگ و دنیای خواب ها
و پیله ی عشقی بسته باقی می ماند .
شلنگ انداز و رقص کنان
در فرصتی میان ستاره گان
زیرا جهان از تنفس ِ چارواج به هم امده است . آفرینه ای که نواله ی ناگزیر را گردن
کج نکند شایسته ی کدام خداست جز شرافت ِ کیهانی . زمین زمانی آن سیاره ی مقدس
خواهد شد که انسان آن را ترک ِ فارس ِ آفریقایی ِ آمریکایی ِ سیاه پوست ِ سرخپوست ِ
ایرانی ِ انیرانی شود . انسان ، انسان غزل شود .
اما
دریغا انسان شدن
و انسان بودن
که تناوری ِ محض ِ وظیفه است
گر بر شانه هایت بنشانی اش و گرد ِ حباب ِ خالی ِ خاک بگردانی اش ... همه ی اینها
آری اما شعر سندیت ِ یک نیاز ویک اعتراض محض است و احمد شاملو از نظر من
صدای بلند اعتراض به ارجمندی و حرمت پایمال شده ی انسان و پرنده و برگی کوچک
است و چمنی سبز که لگدمال می شود . شیون جنگل شادابی که بریده می شود ، فریاد
عاصی آذرخش ، فریاد نیاز محض به آزادی و همه به استناد ِ اعجازی که به میراث
نهاد و به همین دلیل است که در غیاب خویش ادامه می یابد . و آنچه می ماند صدای آب
و آدم و آفتاب و بنفشه ی کوهی ست . در عصر اضطراب های بزرگ .
سلام... نه تنها عشق همه این کارها رو میکنه، خیلی کارهای دیگه ای هم میکنه که نمیشه به زبون اورد....یه جورایی فراتر از زبان هستش... خوشحال شدم با وبلاگتون آشنا شدم
شما دو تائی بابا خیلی باحالین
ای ول وبلاگتونم مثل خودتونه
وبلاگ خوبی داشتین که خوبتر هم شده
خوشحال شدم
موفق باشید
سلام منونم که به وبلاگم سر زدین ولی نشد که اسمتون بگین ؟ولی من شمارو فکر کنم شناختم چرا .........
سلام نوشته های قشنگیه
سلام.خیلی قشنگ نوشته بودی.واقعا لذت بردم.موفق باشی.
سلام
هادی جان وبلاگ را دیدم مثل خودت وبلاگت هم توپ شده خیلی عالی موفق باشی دوستدار شما محمد
سلام من شمارو نمیشناسم ولی باید بگم وب لاگت عالیه یعنی واقعا مشکی رنگ عشقه؟