هدیه
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانهء من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهء خوشبخت بنگرم
زینب .
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشائید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دور دست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
بر او ببخشائید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزار سالهء اندامش را
آشفته می کند
بر او ببخشائید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین سادهء خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
زیرا که محسور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند.
ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا
شراب نور به رگهای شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت وسحر دمید بیا
شهاب یاد تو درآسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گقتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
به هوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم زسینه برون شد ز بس تپید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امید خاطرسیمین دل شکسته تویی
مرا مخواه ازین بیش ناامید بیا
(( سیمین بهبهانی))
زینب
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها
از فروغ فرخ زاد
دکتر شریعتی میگه وقتی نمیتونی
فریاد بزنی ناله نکن!!خاموش
باش قرن ها نالیدن به کجا
انجامید؟؟ تو محکومی به زندگی
کردن تا شاهد مرگ آرزوهای
خودت باشی
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
بر جنازه ی کدام مردهی پنهان میگرید
این ساز ِ بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و پنجهی نادان؟
بگذار برخیزد مردم ِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاح شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع بلند نسیم
زاری بر سپیدار سبزبالا بس تلخ است.
بر برکهی لاجوردین ِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی؟
مطرب ِ گورخانه بهشهراندر چه میکند
زیر دریچههای بیگناهی؟
بگذار برخیزد مردم ِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
آن که میگوید دوستات میدارم
خنیاگر غمگینیست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاکلیی شاد
در چشمان توست
هزار قناریی خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آن که میگوید دوستات میدارم
دل اندُهگین ِشبیست
که مهتاباش را میجوید.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من.
عشق را
ای کاش زبان سخن بود.
بیتوتهی کوتاهیست جهان
در فاصلهی گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی برمیآید
و روز
شرمساری جبرانناپذیریست.
آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
درخت،
جهل معصیتبار نیاکان است
و نسیم
وسوسهئیست نابهکار.
مهتاب پائیزی
کفریست که جهان را میآلاید.
چیزی بگوی
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
هر دریچهی ِ نغز
بر چشمانداز عقوبتی میگشاید.
عشق
رطوبت چندشانگیز پلشتیست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشت خویش
گریه ساز کنی.
آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،
هر چه باشد
چشمهها
از تابوت میجوشند
و سوگواران ژولیده آبْروی جهاناند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتراناند.
خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی
حجم قیرین ِ نهدرکجائی،
نادَرکجائی و بیدرزمانی.
و آنگاه
احساس سرانگشتان ِ نیاز ِ کسی را جُستن
در زمان و مکان
به مهربانی:
«ــ من هم اینجا هستم!»
پچپچهئی که غلتاغلت تکرار میشود
تا دوردستهای لامکانی.
کشف سحابیی مرموز همداستانی
در تلنگر زودگذر ِ شهابی انسانی
ــ تو کجائی؟
در گسترهی بیمرز این جهان
تو کجائی؟
ــ من در دوردستترین جای جهان ایستادهام:
کنارِ تو.
ــ تو کجائی؟
در گسترهی ناپاک این جهان
تو کجائی؟
ــ من در پاکترین مقام جهان ایستادهام:
بر سبزهشور این رود بزرگ که میسُراید
برای تو.
یکشنبه 20 آذر ماه سال 1384 | |||||||||||||||||||||||||
|
چیزها دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم ماه را بو می کرد
قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر میزد
....
مسجدی دور از آب
قاطری دیدم بارش (انشا)
اشتری دیدم بارش سبد خالی (پند و امثال)
....
من قطاری دیدم فقه میبرد و چه سنگین میرفت
من قطاری دیدم سیاست میبرد (و چه خالی میرفت)
....
(به یاد سهراب سپهری)
............................................
چه سخت است از عشق سخن گفتن
و از لحظه ای که عاشق شدم
واز زیبایی عشق گفتن
و دوباره حرفهایت را
در تنهایی زمزمه کردن
و گریستن
به اندازه باران شب خداحافظی
کاش دروغ باشد آنچه تو به من گفتی
و آنچه من با چشمان گریانم دیدم
و دگر هیچ نگفتم و صدای لرزانم را
از تو پنهان کردم تا مبادا
غصه هایم را بفهمی
و غمگین شوی
چون دوستت داشتم
اما تو
باز هم مرا راندی
مرا با آنهمه غمی که داشتم
و گل یاسی که به تو داده بودم را به آب انداختی
آب هم آن را به دریا برد
تا غروب آفتاب را روی امواج ببیند
کاش میدانستی
من هم غروب دارم
و گویا
تو می خواهی آن را ببینی
اما من
باز هم دوستت دارم