Love

هرگز کسی را دوست نداشته باش مگر اینکه او هم دوستت بدارد
ـ اگر کسی را دوست داری هر طور شده به او بگو
دوستت دارم
- هیچ وقت خجالت نکش چون از تو پیشی خواهند گرفت
- اگر واقعا فرزندانتان را دوست دارید با زبان این را به آنان بگویید
- از گفتن ((دوستت دارم))نهراس
ـ کسی که نمیداند دوستش داری ..دوستت نخواهد داشت(به جز والدین!!)
- هیچگاه فرصت ابراز علاقه به دیگری را از دست نده
و
....
در ضمن:
((برای کسی بمیر که حداقل برات تب کنه))
...
Love
این حرفها رو جدی بگیرید
.::موفق باشید::.



دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی


Moon


داستانی خواهم نوشت .

داستان عشقی که از بوسیدن شرم داشت و معنای جدایی را مرگ می دانست

داستان عشقی که پروانه بود و در آتش شمع معشوقش می سوخت

و احساس می کرد زنده است چون حرارت شمع را می فهمد .

داستان عشقی که من بودم !

و او که باید می ماند و رفت ...

او که معنای دیگری فهمید از جدایی

او که تو بودی ...

تو ...

داستانی خواهم نوشت از ما که امروز من و توایم



اگر چه

نزد شماتشنه سخن بودم .کسیکه حرف دلش را نگفت .من بودم.

دلم برای خودم تنگ

می شود اری.همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب

 بگیرم سلام هایم

را.هر انچه شیفته تر از پیشدن بودم چگونه شرح دح عمق
 
خستگی های را اشاره ای
 
کنم انگار کوه کندممن ان زلال پرستم در ابگن زمان که فکر
 
صافی اب چنین لجن

بودمغریب بودم گشتم غریب در غم هادلم خوش است که در
 
غربت وطن بودم عشق است

عشق است عشق

 

بگذارید اگر هم نه بهاری باشم
شاعر سوخته گلهای سخاری باشم
میتوانم که خودم را بسرایم
هر چند نتوانم که همانند قناری باشم
معنی پیر شدن ماندن مردابی نیست
پیرم اما بگذارید که جاری باشم
کاری از پیش نبردم همه عمر
ولی شاید این لحظه نایافته . کاری باشم
همچنان طاقت فرسوده شدن با من نیست
نپسندید که در لحظه شماری باشم
همه درد من این است که میپندارم
دیگر ای دوست من . دوست نداری باشم
مرگ هم عرصه بایسته ای از زندگی است
کاش شایسته این خاکسپاری باشم
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من . نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم
اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بهار کم است؟
حیف از این روز که بی عشق . شب آمد . ای عشق...


پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره
وقتی آهسته غروب . تو خونه پا میذاره
وقتی هر لحظه نسیم . توی باغچه ها میاد
توی خاک گلدونا . بذر حسرت میکاره
وقتی شبنم میشینه . رو غبار جاده ها
وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره
وقتی توی آینه . خودمو گم میکنم
میدونم که لحظه هام . رنگ آبی نداره
تازه احساس میکنم که چشام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارون میباره
تازه احساس میکنم که چشام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارون میباره





عمیقترین و بهترین تعریف از عشق این است که :

عشق زاییده تنهایی است.... و تنهایی نیز زاییده عشق است...
تنهایی بدین معنا نیست که یک فرد بیکس باشد .... کسی در پیرامونش نباشد!
اگر کسی پیوندی ، کششی ، انتظاری و نیاز پیوستگی و اتصالی در درونش نداشته باشد تنها نیست!
برعکس کسی که چنین چنین اتصالی را در درونش احساس میکند...
و بعد احساس میکند که از او جدا افتاده ، بریده شده و تنها مانده است ؛
در انبوه جمعیت نیز تنهاست ......
دیرو

ز را رها کن چون کاری براش از دستت بر نمیاد
بخاطر فردا امروزت را خراب نکن چون نمیدانی که فردا چه خواهد شد
پس تا میتوانی به اینک بیندیش و در لحظه ها زندگی کن


آموخته ام که...

بهترین کلاس درس دنیا محضر بزرگترهاست
وقتی عاشق می شوم ، عشق خودش را نشان می دهد
وقتی سعی می کنی عملی را تلافی کرده و حسابت را با دیگری صاف کنی،
تنها به او اجازه می دهی بیشتر تو را برنجاند.
هیچ کس کامل نیست مگر اینکه در دام عشق او اسیر شوی.
هر چه زمان کمتری داشته باشم ، کارهای بیشتری انجام می دهم.
اگر یک نفر به من بگوید ،“ تو روز مرا ساخته ای” روز مرا ساخته است.
وقتی ، به هیچ طریقی قادر نیستم کمک کنم ، می توانم برای او دعا کنم
هر چقدر آدمی نسبت به جبر زمانه اش جدی باشد ، اما همیشه نیاز به دوستی
دارد که بتواند بدون تکلف و ساده لوحانه با او بر خورد کند.
گاهی اوقات همه ان چیزی که انسان نیاز دارد ، دستی برای گرفتن و قلبی
برای درک شدن است.
باید شکر گزار باشیم که خداوند هر انچه را که از او می طلبیم ، به ما نمی دهد
زیر ظاهر سر سخت هر انسانی فردی نهفته ، که خواهان تمجید و دوست داشتن است.
زندگی سخت است اما من سخت ترم.
وقتی در بندر غم لنگر می اندازی ، شادی در جای دیگر شناور است.
همه خواهان آنند که در اوج قله زندگی کنند ، اما همه شادیها و پیشرفتها
زمانی رخ می دهند که در حال صعود به سوی آن هستی.
پند دهی فقط در دو برهه از زمان جایز است ، زمانی که از تو خواسته می شود.
و هنگامی که خطری زندگی کسی را تهدید می کند.
دلم زنازکی خود  شکست

                


دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده شب می کشم

چراغهای رابطه تاریکند

چراغهای رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است. 



                                      مردم نمیدانند پشت چهره من ـ

یکمرد خشماگین درد آلوده خفته است

مردم ز لبخندم نمیخوانند حرفی

تا آنکه دانند ـ

بس گریه ها در خنده تلخم نهفته است

وز دولت باران اشکم ـ

گلهای غم در جان غمگینم شکفته است

***

من هیچگه بر درد « خود » زاری نکردم

اندوه من، اندوه پست « آب و نان »‌نیست

این اشکها بی امان از تو پنهان ـ

جز گریه بر سوک دل بیچارگان نیست

***

شبها ز بام خانه ویرانه خود ـ

هر سو ببامی میدود موج نگاهم

در گوش جانم میچکد بانگی که گوید:

« من دردمندم »

« من بی پناهم »

***

از سوی دیگر بانگ میآید که: ای مرد !

« من تیره بختم »

«‌ من موج اشکم »

« من ابر آهم »

بانگ یتیمم میخلد ناگاه در گوش:

« کای بر فراز بام خود استاده آرام !»

« من در حصار بینوائیها اسیرم » ـ

« در قعر چاهم »

***

بی خان و مانی ناله ای دارد که: « ای مرد !

من تیره روزم ـ

بر کوچه های « روشنی » بسته است راهم »

***

ناگه دلم میلرزد از این موج اندوه

اشکم فرو میریزد از این سوک بسیار

در سینه می پیچد فغان « عمر کاهم »



***

با موج اشک و هاله یی از شرم گویم:

کای شب نشینان تهی دست !

وی بی پناه خفته در چنگال اندوه !

آه، ای یتیم مانده در چاه طبیعت !
من خود تهی دستم، توان یاری ام نیست

در پیشگاه زرد رویان، رو سیاهم

شرمنده ام از دستگیری

اما در این شرمندگی ها بیگناهم

دستی ندارم تا که دستی را بگیرم

این را تو میدانی و میداند خدا هم




ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را

اینگونه به خاک ره میٿکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

مشیری


باغی شدن



به پرواز

شک کرده بودم

به هنگامی که شانه هایم

از توان سنگین بال

خمیده بود،

و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش

شبکور گرسنه چشم حریص

بال می زد.

به پرواز شک کرده بودم من.

***

سحرگاهان

سحر شیری رنگی ٿ نام بزرگ

در تجلی بود.



با مریمی که می شکٿت گٿتم«شوق دیدار خدایت هست؟»

بی که به پاسخ آوائی بر آورد

خسته گی باز زادن را

به خوابی سنگین

ٿروشد

همچنان

که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛

و شک

بر شانه های خمیده ام

جای نشین ٿ سنگینی ٿ توانمند

بالی شد

که دیگر بارش

به پرواز

احساس نیازی

نبود.
احمد شاملو




عشق به شکل پرواز پرندست
عشق خواب یک آهوی روندست
من زائری تشنه زیر باران
عشق چشمه آبی اما کشندست
من میمرم از این آب مسموم
اما اونکه از عشق مرده تا قیامت هر لحظه زندست
من میمیرم از این آب مسموم
مرگ عاشق عین بودن اوج پرواز پرندست
تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار
دروغ این صدا را به گور قصه ها بسپار
صدا کن اسممو از عمق شب از لب به دیوار
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد خاک خوب سرزمینم باش
طلوع صادق عصیان من بیداریم باش
عشق گذشتن از مرز وجوده
مرگ آغاز راه قصه بوده
من راهی شدم نگو که زوده
اون کسی که سرسپرده مثل ما عاشق نبوده
من راهی شدم نگو که زوده
اما اونکه عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده...



« زندگی » زیباست، کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟

کو « دل آگاهی » که در « هستی » دلارائی به بیند ؟

صبحا « تاج طلا » را بر ستیغ کوه، یابد

شب « گل الماس » را بر سقف مینائی به بیند

ریخت ساقی باه های گونه گون در جام هستی

غافل آنکو « سکر » را در باده پیمائی به بیند

شکوه ها از بخت دارد « بی خدا » در « بیکسی ها »

شادمان آنکو « خدا » را وقت « تنهائی » به بیند

« زشت بینان » را بگو در « دیده » خود عیب جویند

« زندگی » زیباست کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟



نمی خواهم چنان بی نیاز باشم که تصور کنم خود به تنهایی می توانم راه پیش ببرم ، یا چنان آزاد که نیازی نداشته باشم ،تا زندگی را با دیگری تقسیم کنم ،و نمی خواهم چنان بر خود مسلط باشم ، که نگویم خواهان  توام ،نیازمند توام و همیشه دوستت دارم.                      توماس .آر .دادلی

 

 

 



ساده و بی سایه
در ویرانه ی دل نشسته ام
چشم براه
و منتظرم
که اشکی بیاید
بارانی ببارد
تا کالبدم را
از فریب عشق بشوید
لا اقل تو مرا بیاد هست
من امیر اقلیم عشق بودم

********

یک روز باد بی نشان
آهسته و پاورچین
بر سر شاخه های شکسته ام وزید
و بذر آفتاب را
بر مزار دلم پاشید
دلم آفتابی شد
شکفتم در اقلیم عشق
زمستانم بهاری شد
غافل که جام سرد تقدیر
از گرمای عشق ترک خواهد خورد
بیادت هست ؟
من امیر اقلیم عشق بودم


 


 

              

بگو چه چاره کنم؟

صدای بغض تو می آید از کرانه دور

طنین هق هق من میرود به همره باد

نه در کلام تو یک واژه بلیغ سرور

نه در روایت من یک نشان ز گفته باد بگو چه چاره کنم؟

که من ز چنگ جدایی نمی شوم آزاد بگو چه چاره کنم؟

که هر چه ناله برآرم نمیروی از یاد بگو چه چاره کنم؟




خدایا

 

میخواهم...


توان آنرا داشته باشم که ادامه دهم .


اگر زمانه بر وفق مرادم نگشت  ،از نو آغاز کنم .

زیبایی را ببینم ، هنگامی که دیگران ناتوان از دیدن آنند .


 

می خواهم...


امید رویایی نو داشته باشم و شکیبا،


تا رویاهایم همچنان ادامه یابد .

 

فر صتی بیابم تا به


آن دست یابم

و خردمند ، آنگونه که به آینده چشم داشته باشم.
 

 

خدایا ،خیلی خوشحالم.

ازت ممنونم.



چه کودکانه لبخند زدم، آن روز که دیدمش

و چه اشکی به چشمانم دوید، در آن لحظه تلخ که از بسترخیال برخاستم و یافتم که تنها در قصه های همیشه دروغ رویاهایم بوده ام.

چه غمی، چه غمی به جانم باز گشت آن روز که تنها چون همیشگیم باز به آن کوچه باز گشتم.

همان کوچه دلتنگیها

همان کوچه بی آغاز و بی پایان که دیوار هایش درختان بودند.

در روزهای پر غم پائیزان می خواهم باز تنها باشم.

تنها ، مثل برگهای نارنجی رنگ درختان سرو در کوچه تنهاییم

تنها با همه خستگیهایم ،

با او و با یاد او
با یاد روزهای او

روزهایی که در خیالم دست در دستش درآن مه، در آن سکوت ، قدم زدیم .

سحر گاه عشق ، سحر گاه زندگی ، سحر گاه امید های فراموش شده ، سحر گاه اشک .

سحرگاه آرزوهای بر باد رفته و آن غروب جانکاه ، که سحر گاهم در آن ، غروب کرد و رفت
 
رفت و مرا با تمام آن آرزوهای رویا گونه ام ، با همه آن امید ها و آرزوهایم ، بی رحمانه به کوچه ام راند. به همان کوچه تنهاییم که پر از اشک و برگهای نارنجی پائیزیست.





باز هم تنهایی...

احساس تلخ تنها بودن.

 
دلم می خواست می تونستم خیلی از چیزها رو تغییر بدم

کاش احساس تلخ تنها بودن..

 

دلم می خواست می تونستم خیلی از چیزها رو تغییر بدم.

کاش می تونستم جلوی خیلی از اتفاقات رو بگیرم.

یه خلاء...

یه حفره بزرگ توی قلبم احساس می کنم

حفره ای که هر روز داره بزرگتر میشه و هیچی اونو پر نمی کنه.

من....

پسری که سرشار بود از احساس

لبریز بود از عشق و امید

امروز دیگه براش چیزی نمونده...

دیگه از اون همه احساس قشنگ خبری نیست...

یه مرده متحرک که فکر میکنه داره زندگی میکنه....

 

همه چیز برام بی معنی شده

حتی همه عشق ها هم برام مسخره و خنده دار شدن.
همیشه زمستون با خودش شادی و طراوت می اورد

اما امسال فقط دلتنگی آورده.....

دل سردی

نا امیدی...

دلزده از همه چیز،

از همه کس.......

پوچ و تهی.


آدما از آدما زود سیر میشن
آدما از عشق هم دلگیر میشن
آدما رو عشقشون پا می ذازن
آدما آدمو تنها می ذارن........!



                 


خنجر از دست رفیقان خوردن چه زجری دارد...
جه زخمی دارد...
وچه دردی دارد....
شاید رسم زندگی همین باشد.....
خنجر خوردن از دست رفیقی که هیچکس همچو او به تو نزدیک نبود..
بی گمان اینگونه است.
او را با تمام حقارت هایش پذیرفته بودم...
به او اعتماد داشتم و او را جزیی از خود میدانستم...
اما از آنجا که انسانهای حقیر میخواهند با پایین کشاندن...خود را به اوج برسانند...
او هم مرا.....
چه نیکوست با دیگران نیامیختن...
چه نیکوست حرف های دل را در سینه نگه داشتن....
و چه نفرت انگیز است واژه
اعتماد.