عشق




عشق عشق می آفریند زندگی عشق می بخشد زندگی رنج  به همراه دارد رنج دل شوره

 به  می افریند دل شوره جرئت می بخشد جرئت اعتماد به نفس به همراه دارد  اعتماد
 
به نفس امید می بخشد امید زندگی می بخشد زندگی عشق می افریند عشق عشق می
 
افریند
               Click to view full size image

ساده است نوازش سگی ولگرد شاهد ان بودن که چگونه زیر گلتک می رود وگفتن که

سگ من نبود
 
ساده است ستایش گلی و چیدنشواز یاد بردنش که گلدان را اب باید داد 

ساده است بهره بردناز انسانی دوست داشتنش بی احساس عشقی او را به فراموش
نهادن 

که او را نمی شناسمش

ساده است لغزش های  خود را شناختن با دیگران زیستن به خساب ایشان گفتن که من

اینچنین اینم

ساده است که چگونه می زی

باری زیستن سخت ساده است و پیچیده نیز هم



Click to view full size image
 
           

برای  یک  دستمال 

 

یک  شب  دستمال  او پیش  من  ماند. موقعی که  رفتم  بخوابم ، با من  به

رخت خواب  آمد; و وقتی که  خواستم  به خاطرش  گریه  کنم ، زیر چشم ام  قرار

گرفت

 

خیلی  وقت  از آن  روزگار گذشته  است...

دستمال ، اشک  مرا با آن که  فراوان  و بی مقدار است ، هم چنان  در خویش

حفظ کرده  است . - اما او، همان  نخستین  روزها، عشق  مرا با آن که  پربهاست

و به  هر کس  نمی رسد، سرسری  گرفت  و پا بر سر دل ام  نهاد!

 

افسوس  که  او با همه ی  خوش گلی  بی مقدارتر از یک  دستمال  کوچک

ابریشمی  بود، و به  عشق  بزرگ  من  ارزش  چند قطره  اشک  را نداد




فریاد عاصی آذرخش

از من خواستید بمناسبت سالشمار مرگ احمد شاملو « شاعر ملی » چند سطری قلمی
 
کنم . این کار حساس است و بنا بر دلایلی از کوه کندن سخت تر ؛ اولا بنده نمی توانم
 
صرفا به دلیل ارتباط ِ هسته ای ! با شاعر معاصر ، به ارسال پیام مبادرت ورزم و

ترجیح می دهم این کار را به دلیل موجه تری از « بهانه ی دانه بندی » به انجام

برسانم .

این مسئولیت را باید به کانون های سیاسی و توده جمع کن واگذاشت . ضمنا بنده به
 
هیچ وجه احمد شاملو را شاعر ملی نمی شناسم و این عنوان ِ ( شاملوستیز ) را نقطه
 
ی ننگ همان کانون های سیاسی ورشکسته می دانم . شاملویی که من می شناسم و می
 
شناختم ملی نبود که هیچ ، جهانی هم نبود ! احمد شاملو به دنبال جهانی بود که با شعر
 
و آزادی پیوند خورده باشد . جهانی که در فاتیزی ِ آرزوهایی بزرگ و دنیای خواب ها
 
و پیله ی عشقی بسته باقی می ماند .


 شلنگ انداز و رقص کنان


در فرصتی میان ستاره گان


 زیرا جهان از تنفس ِ چارواج به هم امده است . آفرینه ای که نواله ی ناگزیر را گردن

کج نکند شایسته ی کدام خداست جز شرافت ِ کیهانی . زمین زمانی آن سیاره ی مقدس

خواهد شد که انسان آن را ترک ِ فارس ِ آفریقایی ِ آمریکایی ِ سیاه پوست ِ سرخپوست ِ
 
ایرانی ِ انیرانی شود . انسان ، انسان غزل شود .


 اما

دریغا انسان شدن

و انسان بودن

که تناوری ِ محض ِ وظیفه است


گر بر شانه هایت بنشانی اش و گرد ِ حباب ِ خالی ِ خاک بگردانی اش ... همه ی اینها

آری اما شعر سندیت ِ یک نیاز ویک اعتراض محض است و احمد شاملو از نظر من

صدای بلند اعتراض به ارجمندی و حرمت پایمال شده ی انسان و پرنده و برگی کوچک
 
است و چمنی سبز که لگدمال می شود . شیون جنگل شادابی که بریده می شود ، فریاد
 
عاصی آذرخش ، فریاد نیاز محض به آزادی و همه به استناد ِ اعجازی که به میراث

نهاد و به همین دلیل است که در غیاب خویش ادامه می یابد . و آنچه می ماند صدای آب
 
و آدم و آفتاب و بنفشه ی کوهی ست . در عصر اضطراب های بزرگ .

  


تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس

                                        

من از رنگ قرمز  آسمان می ترسم   من از قهر پروردگار  می  ترسم               

     از واژه های تلخ از واژهای پوچ وسبک و ارزان قیمت هراسی ندارم                 
 
       ترس من  از  رنگ سیاه ترانه هاست ترس من از طو فانیست  که در راه         

است  من آخرین    دکه این  بازاره ور شکسته                            
                   
            
یه جورایی دلم گرفته نازنین ..
ا

یه جورایی در تو ماتم نازنین...
 ا
یه جورایی خستم ....
ا

واسه دیدن تو من سالهاست ؛ دل بستم

یه جورایی تو نگاهت ؛بال و پر بسته میشم ...
ا

مرغ پر بسته میشم

آخه از تو شدن کار ما دیوونه هاست ؟

تو گلی ؛ تو بهاری ...سبزی.
ا

نازنینم

از تو گفتن خیلی وقته دل میخواد ...
ا

تو بزرگی .....سروری....
ا

یه جورایی تو سرم ؛ میخوام برات شعر بگم ...
ا

یه جورایی من میخوام برات از کهکشون بگم ....
ا

یه جورایی تن خسته من ؛ میخواد باهات سفر کنه !
ا

سفر به آسمون کنه

دست خورشید و بگیره .... 
 ا

آخ ولش کن نازنین

یه جورایی خستم

یه جورایی خستم.
ا

روزی که تو بیایی

ستاره های اندیشه ام

چشمک زنان

آبی ات را ارغوانی خواهند کرد ... 
ا

روزی که تو بیایی

نفسم بوی بهار را قرض میگیرد ...
ا

قلبم را زودتر گلباران کن

 

تو کیستی که من بی تو این گونه بی تابم

 هجوم خیالت نمی برد خوابم

تو چیستی که از موج هر تبسم تو بسان

   قایق سرگشته روی گردابم

چه آرزوی محالیست زیستن با تو

پاییز را دوست

مرا همین بگذارند یک سخن با تو

به من بگو مرا از دهان شیر بگیر

به من بگو برو در دهان شیر بمیر.

         
             
 از غم عشق چه می باید کرد به دمی دیداری می توان راضی شد

به تمنای نگاهی می توان تشنئ جان بازی شد

می توان دل خوش کرد به کلامی  که شنید

 از دو خط نامه سرد می توان داغ شدو شعله کشید

از جهنم گذری کرد و گذشت به گذر گاه تباهی به جنون

 وازعطش                   فریاد زد   فریاد زد
                                                  
    
شاید این اخرین مطبی است که من در وبلاگم می نویسممرا به خاطر هر انچه از من بدی دیده اید ببخشید من هادی از اینکه طی این مدت با دوستانم بودم خوشحالم ممنوم از همه چی

بغض


ای قوم به حج رفته کجایید کجایید 

                       معشوق همینجاست بیایید بیایید

 معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار 

                     در بادیه سرگشته شما در چه هوایید


 
 


  

خیلی وقته از چشام بی تو بارون می باره
دل نا امید من تو رو آرزو داره
ای همیشگی ترین آه ای دورترین
سوختن کار من است نگرانم منشین

راست می گفتی تو ،دیگر اکنون دیرست
دوستی و دوری ، آخرین تدبیرست
راست می گفتی ، تو باید از عشق برید
از چنین پایانی به سرآغاز رسید

شکستی و شکستم
گسستی و گسستم
چه بودی و چه بودم
چه هستی و چه هستم

تو رها از من باش ،ای برایم همه کس
زیر آوار قفس مانده ام من ز نفس
تو و خورشید بلند ،من و شب های قفس
بعد از این با خود باش ، یاد تو ما را بس
...                                     درد دلمو بشنو که حالمو بدونی
هیچ وقت اینو نخواستی که قدرمو بدونی
من آرزو می کردم که هم زبونت بشم
امید اینو داشتم که سایه بونت بشم
چقدر که وقت بی وقت به یاد تو نشستم
فقط تو رو میدیدم تا چشامو می بستم
هیچ وقت با هم نموندی اما به پات نشستم
زخم زبون شنیدم غرورمو شکستم غرورمو شکستم
وقتی از من دور بودی دنیای من سیاه بود
زنده بودم ولیکن زندگی ام تباه بود
درد دلمو بشنو که حالمو بدونی
هیچ وقت اینو نخواستی که قدرمو بدونی
وقتی که بر می گشتی دلم برات می لرزید
برای من یه دنیا برگشتنت می ارزید
وقتی که بر می گشتی دلم برات می لرزید
برای من یه دنیا برگشتنت می ارزید
نموندی و نخواستی شادی برام بیاری
دستای آشناتو تو دست من بزاری
هیچ وقت باهام نموندی اما به پات نشستم
زخم زبون شنیدم غرورمو شکستم غرورمو شکستم
وقتی از من دور بودی دنیای من سیاه بود
زنده بودم ولیکن زندگی ام تباه بود
                                                                    

شرمت باد ای دستی که بد بودی بدتر کردی

هم‌بغض معصومت را نشکفته پرپر کردی

ننگت باد ای دست من ای هرزه گرد بی‌نبض

آن سرسپرده‌ات را بی یار و یاور کردی

ای تکیه داده بر من ای سرسپرده بانو

با این نادرویشی‌ها آخر چرا سر کردی

دستی با این بی‌رحمی دیگر بریده بهتر

بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی

سربرده در گریبان بی‌خودتر از همیشه

حیفت نهایتی که با من برابر کردی

ای تکیه داده بر من ای سرسپرده بانو

با این نادرویشی‌ها آخر چرا سر کردی

دستی با این بی‌رحمی دیگر بریده بهتر

بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی

زهر این نفرین نامه جای خون در من جاری

این آخرین شعرم را پیش از من از بر کردی

ای تکیه داده بر من ای سرسپرده بانو

با این نادرویشی‌ها آخر چرا سر کردی

دستی با این بی‌رحمی دیگر بریده بهتر

بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی

زجری همیشه بهتر با من ترحم هرگز

بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی

دستی با این بی رحمی دیگر بریده بهتر

بر من فرود آر اینک بغضی که خنجر کردی

 

حقیقت تلخ

Click to view full size image

من هنوزخاک زیر پای تو هستم من هنوز عاشقم

هنوز وفادارم من هنوز چشم انتظارم

من برای بغض صدای تو دلتنگم وبرای چشمای تو می میرم

من  با  تو عشق را لمس می کردم من با  تو روز را

 می فهمیدم وشب راحس می کردم

من با  تو به گذشت زمان عشق می ورزم و امروز به گذشته

زمان افسوس می خورم

من هنوز این حقیقت تلخ را باور ندارم

من هنوز نسیم کویر را بر گونه های تو حس می کنم

من هنوز دستهای تو را در دستهایم دارم

 من هنوز با اندوخته ای از عطر شانه های تو تنفس می کنم

تو را بازیچه شاید تو راپر پر زنان غنچه باید کرد شاید

تو را بادل رفیق مونس هم درد باید کردشاید

برایت بارها باید بگویم که در رگهایم جاری شدی چون خون

که از من ساختی بار دگر مجنون شاید

با تو باید بود با تو باید رفت تا غروب یک حقیقت تلخ

 به دنبال  تو تا  خورشید باید رفت ز دست تو به تاریکی

کوهستان غم باید سفر کرد شاید

به پیش پای تو چون یک مشت خاک بی بها کردم شاید

برای قلب تو خدا گردم شاید

نمی دانم که در جای نگین تاج زرین نگاهت  جای می گیرم

و یا در زیر پای تو بیرحمانه می میرم

نمی دانم  که بعد از سالهای سخت دشوار بعد از روز های گرم

 وشیرین زمان مردنم آیا در آغوش تو خدا جانم می گیرد  ویا این

آارزو در نتفه می میرد

تمام لحظات را سپری کردیم تا به خوشبختی برسیم

افسوس که خوشبختی همین لحظات بود وماندانستیم

بیا ره توشه برداریم وراه بی برگشت بنما ئیم ببینیم آسمان هر کجا

 آیا همین رنگ است

تقدیم به عشق

چشم انتظار

              

بردی از یادم ، دادی بر بادم ، با یادت شادم

دل به تو دادم ، در دام افتادم ، از غم آزادم

دل به تو دادم فتادم به غم

ای گل بر اشک خونینم مخند

سوزم از سوز نگاهت هنوز

چشم من باشد به راهت هنوز


چه شد آن همه پیمان

که از آن لب خندان ،

که شنیدم و هرگز

خبری نشد از آن


کی آیی به برم ، ای شمع سحرم

در بزمم نفسی، بنشین تاج سرم

خواه از جان گذرم


تا به سرم ده ، جان به تنم ده ، چون به سرآمد عمر بی ثمرم

نشسته بر دل غبار غم

زآنکه من در دیار غم

گشته ام بر غمگسار غم


امید عهد وفا تویی

آفت جان ما تویی

رفته راه خطا تویی


بردی از یادم ، دادی بر بادم ، با یادت شادم

دل به تو دادم ، در دام افتادم ، از غم آزادم

دل به تو دادم ، فتادم به غم

ای گل بر اشک خونینم مخند

سوزم از سوز نگاهت هنوز

چشم من باشد به راهت هنوز






 چودیدی بی قرارم گذشتی از کنارم

به یادت ژاله می زد ز چشم انتظارم

دریغا که تنها چو مرغی در کویرم

چه می شد که روزی به سویت پر بگیرم

به عشق دلنوازت نیازم به سوز اون نسازم چه سازم

به باغ نو بهاران شکوفه های باران گل ز چمن بر آید

ترنم ترانه سرود عاشقانه غم ز دلم زداید

چون سحرگه شود فروغی بتابد به خانه من

در حریم صفا غم دگر نگیرد بهانه من

تو چه گویی که چشم انتظارت مرا خواند

تو کجا می روی برق نگاهت مرا خواند

به باغ نو بهاران شکوفه های باران گل ز چمن برآید

ترنم ترانه سرود عاشقانه غم ز دلم زداید

چو دیدی بی قرارم گذشتی از کنارم

به یادت ژاله می زد ز چشم انتظارم

دریغا که تنها چو مرغی در کویرم

چه می شد که روزی به سویت پر بگیرم

گل

 
وقتی که گل در نمیاد

سواری اینور نمیاد
کوه و بیابون چی چیه

وقتی که بارون نمیاد
ابر زمستون نمیاد
این همه ناودون چی چیه

حالا تو دست بی صدا
دشنه ی ما شعر و غزل
قصه ی مرگ عاطفه
خوابای خوب بغل بغل

انگار با هم غریبه ایم
خوبیه ما دشمنیه
کاش من و تو می فهمیدیم
اومدنی رفتنیه

تقصیر این قصه ها بود
تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن
سپیده امروز با ما بود

کسی حرف منو انگار نمی فهمه
مرده زنده , خواب و بیدار نمی فهمه
کسی تنهاییمو از من نمی دزده
درده ما رو در و دیوار نمی فهمه

واسه ی تنهاییه خودم دلم می سوزه
قلب امروزیه من خالی تر از دیروزه

سقوط من در خودمه
سقوط ما مثل منه
مرگ روزای بچگی
از روز به شب رسیدنه

دشمنیا مصیبته
سقوط ما مصیبته
مرگ صدا مصیبته
مصیبته حقیقته
حقیقته حقیقته

تقصیر این قصه ها بود
تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن
سپیده امروز با ما بود






بدون تو چه پروازی چه احساسی چه آوازی


تویی که از صدای من


شراب کهنه می سازی بیا خوبم که می دانم


 
در این


بازی نمی بازی !


نیازُ تو خودم کشتم


        
که هرگز تا نشه پشتم


                      
زدم بر چهره ام سیلی
 

                                   که هرگز وا نشه مشتم


                                                
من آن خنجر به پهلویم


                                                             
که دردم را نمیگویم


                                           
      به زیر ضربه های غم


 
                                  نیفتد خم به ابرویــــــــم


                       
مرا اینگونه گر خواهی

                 دلت را آشیانم کن


من آن نشکستنی هستم


                     
بیا و امتحانم کن...!  

 

بهانه


کنار آشنائی تو
 

آشیانه می کنـــــــــــم


فضای آشیــــــــــــــانه را


پر از تــــــــــــــرانه می کنـــم


کسی سوال می کند به خاطر چه زنده ای


و من برای زندگی


 تو را بهانه می کنم